موضوع: "عاشقانه"

بیشتر از خیلی ...... بیشتر از زیاد

 

تو را دوست دارم …
بیشتر از
نوشتن آخرین سطر مشق‌های مدرسه…
بیشتر از تقلب های در امتحان …
حتی
بیشتر از بستنی های قیفی قدیم
پفک های طعم پنیر …

 

“تو “را بیشتر از توپهای پلاستیکی …
کوچه های خاکی …
این را که میدانی چه قدر بود…؟!


“تو “را
از خواب نرسیده به صبح هم،
بیشتر دوست دارم…

 

“تو “را
از زنگهای تفریح هم
بیشتر دوست دارم …
بیشتر از خیلی …
بیشتر از زیاد!

 

دوباره پرسيدن هايت حالم را خوب میكند .....


زنها

وقتِ دلگيرى از دنيا

هر چه بپرسى

مى گويند:

هیچی ..

مهم نيست،

مى گذرد ….

اين يعنى

هيچ جا نرو

كنارم بشين

دوباره بپرس . .

دوباره پرسيدن هايت

حالم را خوب میكند …..


فرید صارمی

قایق نجات هم باشیم

 

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم…


از اولش هم همین طور بودم!…..


این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم …

این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم… این که…!

من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت…

من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم …..


می خواستم قایق نجات باشم،بال پرواز باشم،چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش…


می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم…


هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!


این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟!


آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است…! وقتی کسی را دوست داری،
باید از خودت بدانی اش…

آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟!


من بلد نیستم بجنگم …..


سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود…!


باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند…


من با بند بند وجودم ‏دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم…من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان…


چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست…


حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛


دلش می خواهد می توانست بگوید:
“مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،
یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن".


محسن حسینخانی

در خیال خود

 

 

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست !
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که: خیلی! گرچه می دانی که نیست …

شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم، توی گلدانی که نیست …

چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو …
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست …

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست …
.
.
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی، کار آسانی که نیست !

 بیتا امیری

اشعار سید

 

بحر طویل یک قالب شعریست، با این تفاوت که مانند باقی اشعار دارای تقسیمات بیتی نبوده، در متن انواع سجع مشهود است و می‌توان آن را نثر موزون نیز نامید.

روزی که بیاید

 

همه تن ناله و هجران، همه جا چشمۀ جوشان، چه غم از دیدۀ گریان، اگر آن یار بیاید، دل یاران برباید، دیده از غم بگشاید. همه از دست زمانه، همه با بغض شکسته، همه گل‌ها ز گلستان، هم نوا گشته به بستان، که تو ای زادۀ زهرا، ای همه خوبی دنیا، منم آن ساده و شیدا، نظر لطف تو دارم، که تو را دیده به راهم، اگر آن نیک بیاید، به بدن سر نپاید.

اگر از عالم زاری، دل بیچاره! گذاری، بروم برای یاری، ای همه درد کجایی؟ برو ای گناه و خواری، تا شوم فدای نامش، قامت و اسم و مرامش.

بنهد بر سر و جانم، سر و دستان سیاهم، نظر لطف و کریمش، اثر روی منیرش. اگر آن یار بیاید، دل ما بند نگاهش و ببوسم رخ ماهش، من شوم خادم راهش، چه کنم من که گدایم و به این فیض ببالم. تو که خود منشأ فیضی، تو که خود صاحب علمی، چو نسیمی بگذر بر من بی‌جان، به نفس تازه کن این جسم پریشان، اگر آن شاه گذارد، اگر آن روشن چون ماه بیاید، همه از یمن وجودش، من بشویم دل پر جرم و گناهم، خاک راهش بنشانم. اگر آن یار بیاید، دگر از یار دگر یاد نیارم، اگر آن یار بیاید…

جستجو