موضوعات: "دلنوشته های من" یا "دلنوشته های یک دوست"

شبهای تنهایی

 

 

نمیدانم چرا امشب یاد گذشته ها را کردم .

یاد خاطرات قدیمی

یاد روز های تنهایی

یاد تجربه های سخت .‌‌‌

نمیدانم

شاید رفتنت دلیل  یاد آوری گذشته ها باشد .

هر زمان که قصد رفتن میکنی

تمام افکارم پی خاطرات گذشته میگذرد

یاد روزهای تلخ و شیرین …..

یادت هست

چقدر رنگ من با رنگ تو فرق میکرد

 و افکارمان متفاوت از هم بود

آرزوهایمان هر کدام مسیری برخلاف هم را طی میکرد

دنیای تو رو نمیفهمیدم دنیایی دور از دنیای من …

ارزشهای من ضد ارزش برای تو و خواسته های تو نا خواسته های من …

اما باهنر همیشگیت توانستی خواسته هایت را خواسته هایم کنی 

آرزوهایت را آرزوهای من و دنیایت را دنیای من

هیچ زمان متوجه نشدم که چگونه این تغییر را صورت دادی

نمیدانم تو استاد خوبی بودی یا من شاگرد اول کلاس تو

اما خوب یادم هست وقتی شاگرد اول کلاست شدم

چقدر آزار کشیدم

رنگ چشمها دیگر مثل قبل نبود نگاهها متفاوتتر از همیشه

نمیدانستم باید نگاهم را از کدام نگاه مخفی کنم تا نگاهم در نگاه دیگران گره نخورد

( یادت هست آن روزهایی که درس حجاب را آموزش میدادی چقدر برمن سخت می گذشت دیگر حتی تمایلی برای هم قدم شدن در خیابان ها را با من نداشتند  )

اما تو همچنان بدون توجه به اتفاقات درست را ادامه میدادی

و من بیشتر از نگاه دیگران محو می گشتم

چه روز های سختی بود

اما حالا که شاگرد اول کلاست شدم

کاش این درس را فوق برنامه به من می آموختی

 نامهربانی

هر زمان که مهربان بودم شاگردت را چنان تشویق می کردی که توانش را جمع می کرد برای مهربانی های دیگر

یادم نمی رود هر زمان استاد خطابت میکردم میگفتی اگر در هر موردی استادت باشم اما در محبت معلمم بودی و من هم با شوخی حرفت را رد میکردم.

اما کاش این درس را مردود کلاست می شدم تا از محبت کردن به دیگران ضربه نخوردم  .

درس دوم را هیچ وقت به من نیاموختی

زمانی که میروی و شاگرد کلاست را تنها میگذاری و خبری از آمدنت نیست

چگونه دل را آرام کنم

کاش از نبودنت و شبهای تنهایی هم سخنی به میان می آوردی 

اما افسوس که درسم ندادی ….

کاش شاگرد تنبل کلاست می بودم

تا امروز دل نگران منتظر استادم نمانم …….

 

نوشته ی یک دوست

 

بهار نشانه ست نشانه زنده شدن

 

بهار

 

فَانْظُرْ إِلي‏ آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَيْفَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ ذلِکَ لَمُحْيِ الْمَوْتي‏ وَ هُوَ عَلي‏ کُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ .(سوره روم آیه 50 )

پس ای بشر دیده باز کن و آثار رحمت نامنتهای الهی را مشاهده کن که چگونه زمین را پس از مرگ و دستبرد خزان باز به نفس باد بهار زنده می‌گرداند!

محققا همان خداست که مردگان را هم پس از مرگ باز زنده می‌کند و او بر همه امور عالم تواناست.

در این لحظات میخواهم اعتراف کنم ….. خدایا دل من هم مرده است .گناهان دل را تار را کرده اند .

ای خدایی که زمین را دوباره زنده میکنی دل مرده ی مرا هم دوباره زنده کن .

رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْکافِرينَ. (سوره بقره آیه 286)

پروردگارا، ما را بر آنچه به فراموشی یا به خطا کرده‌ایم مؤاخذه مکن.

بار پروردگارا، تکلیف گران و طاقت فرسا که بر پیشینیان ما نهاده‌ای بر ما مگذار.

پروردگارا، بار تکلیفی فوق طاقت ما بر دوش ما منه، و بیامرز و ببخش گناه ما را، و بر ما رحمت فرما، تنها آقای ما و یاور ما تویی، پس ما را بر گروه کافران یاری فرما.

 

آدم برفی

 

هفت سالم بود
صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم تا به مدرسه بروم دیدم زمین مثل عروس ها پیرهن سفید پوشیده
برف آمده بود…
چه خبر خوبی، برف آمده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود
قرار بود برای اولین بار آدم برفی درست کنم… یک آدم برفی فقط و فقط برای خودم
لباس گرم پوشیدم و دستکش هایم را دست کردم و به کوچه رفتم …
خیلی سرد بود … خیلی…
اما من آدم برفی می خواستم
شروع کردم به جمع کردن برف ها… دست هایم یخ زده بود ولی من آدم برفی می خواستم
بدتر از سرما حرف های عابرانی بود که تا من را می دیدند می گفتند سرد است برو به خانه، سرما می خوری…با یک آفتاب زود آب می شود
” اصلا شاید کسی دلش بخواهد سرما بخورد ” این را می گفتم و دست هایم را هاااا می کردم تا کمی گرم شوند
تمام شد… زیباترین آدم برفی دنیا را من با دست های یخ زده ساختم
هویج و دکمه و… از خانه برداشتم و کاملش کردم… نزدیک ظهر شد دستکش و شال و کلاهم را به آدم برفی دادم و رفتم خانه تا کمی گرم شوم
چشم هایم داد می زد که سرما خورده ام اما چه اهمیتی داشت … من آدم برفی داشتم یک آدم برفی برای خودم
از خستگی و اثرات قرص سرما خوردگی کنار بخاری خوابم برد
بیدار که شدم دیدم انگار چند فصل خوابیده ام… آفتاب شده بود…
بدجور آفتاب شده بود
خودم را به کوچه رساندم دیدم یادگاری هایم را گذاشته و رفته
حرف عابران در گوشم مثل یک نوار ضبط شده مدام تکرار می شد
سرد است برو به خانه، سرما می خوری… با یک آفتاب زود آب می شود
بعد از آن دیگر آدم برفی درست نکردم …
این روزها وقتی چشم هایم را می بندم تعداد زیادی آدم برفی جلوی چشم هایم می آیند که هیچ کدام از برف ساخته نشده اند ولی مرامشان همان مرام آدم برفی ست … با اولین آفتاب آب می شوند و می روند توی زمین… یادگاری هایشان می ماند و حرف عابران .

 

 

فکر، پشتوانه ذکر!

 

گاهی از خود میپرسیم که چرا دعاها و اذکار ما تاثیری در ما بجا نمیگذارد؟ یکی از دلایل مهم این امر اینست که ما بدون اینکه فکر واندیشه خود را تغییر دهیم از گفتن الفاظ زبانی انتظار معجزه داریم! در حالی که همه اثر ذکر مربوط به توجهی است که در اثر این ذکر در اندیشه ما پیدا میشود و تا آن تفکر و توجه نباشد صرف لفظ تاثیری نخواهد داشت .مثلا وقتی میگوییم الحمدلله توجه خود را باین نکته معطوف کرده ایم که هرچه هست از سوی خداست و من در مقابل او شاکر و قدردان هستم!

بنابراین کسی که زبانش به این ذکر گویاست همه وجودش هم در اثر این توجه آرام میشود! همه اذکار و ادعیه چنین نقشی دارند که فکر و دل ما را متوجه قدرت و علم و لطف و محبت خدا میسازند و در نتیجه وجود ما آرام میشود.وقتی میبینی که کارگردانی فهیم و خبیر همه این امور را مدیریت میکند دلت آرام میشود.پس گفتن این اذکار می بایست بلافاصله در تغییر حالات ما موثرباشد .اینکه خداوند میفرماید استعینوا بالصبر والصلاه بهمین معناست.یعنی بانماز این توجه در وجود شما زنده میشود و آرامش خود را بازمی یابید.در چنین وضعی است که اثر ایمان در زندگی معلوم
میشود.این راه رفتنی است و این تحول درونی هم شدنی است…. .

در آن تردید نکنیم!

 

پرسيدن سؤالات تلخ ممنوع!

 


تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتي نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!
راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟
چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟
چرا اینهمه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده؟!
اینها سئوال های تلخ خالی کننده ای هستند…
و بدتر از اینها اینکه بپرسی
فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟
چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!
چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش…
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند…
چه قدر این رنگ مو به تو می آید…
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم….
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت…
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم…
اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند…
به لکی که پیشانی اش بر داشته…
به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد…
یا به چین و چروک های صورتش….
این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:
چه قدر خراب شده ای!!!
خراب شده ای یعنی چه؟!
یعنی اتفاقی ناگواري خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی…
اصلا چرا از هم سئوال می کنیم…. چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟
یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!
چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!
ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..
اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!
چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!
چرا خانه اش را عوض کرده!
چرا از کارش بیرون آمده است!
مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت… کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند…
بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه…
او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!
قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.
از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم…
اگر باشد…
اگر هنوز در محدودهء زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.
کمی صبور باشیم…
کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!

1 2 3 5 6
از دل تا قلم>دلنوشته های من

جستجو