موضوعات: "شعر" یا "اشعار آئینی" یا "سزمین آرزوها" یا "عاشقانه"

کوچه ها ی روضه

 

ألسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الَّذي سَمَحَتْ نَفْسُهُ بِمُهْجَتِهِ..


در کوچه های روضه به اقبال می رسیم

داریم می رسیم اگر کال می رسیم

یک ماه،نه دوماه،نه در گریه برحسین

داریم به نتیجه ی یک سال می رسیم

هرجا که مجلسی ست مُزیّن به اهل بیت

با پا نمی رسیم نه،با بال می رسیم

فی الحال با حسین اگر حال ما خوش است

آینده نیز ما به همین حال می رسیم

با هدیه کردن صلواتی، به کردگار؛

اینگونه با محمد و با آل می رسیم

ما «گنگ خواب دیده و عالم تمام کر»

درانتقال روضه چنین لال می رسیم

هرشب برای ما شب عید است با حسین

یعنی به یا محول الاحوال می رسیم

مثل مُخَدَّرات حرم زجر می کشیم

وقتی به گوشواره و خلخال می رسیم

حالا که بین ما سخن دوست خوشتر است

از هرچه بگذریم به گودال می رسیم

مهدی رحیمی

 

مناجات با امام زمان(ع در ماه رمضان

 

دلم خوش است که یک عمر،بی قرار تو باشم
به آن امید که روزی، رکابدار تو باشم

چو عمرِ نوح،اگر مانده از زمانۀ غیبت
دلم خوش است که سلمانِ روزگار تو باشم

نشد ز ماه مبارک،به درکِ صوم و صلاتی
عزیز فاطمه! یکبار روزه دار تو باشم

مدافعان حرم هم، فدا شدند،ولی من
امیر قافله! تا کِی گناهکار تو باشم

در آرزوی تو و دولتِ کریمه شدم پیر
نشد بیایی و منهم،به کارزار تو باشم

غلامیِ دو ولیِ فقیه روزیِ من شد
که در میان سپاه تو پاسدار تو باشم

مرا چه سود که سربارِ لشگر تو بمانم
خدا کند ز شهیدانِ سربِدار تو باشم

خدا نیاورد آنروز را که صِرفِ شعاری…
هماره مدّعیِ صبحِ انتظار تو باشم

بجای پای تو باید گذاشت،پای اطاعت
نه پیش و پس بِروَم،بلکه در کنار تو باشم

سلام ما به خدای ادب، پناهِ امامت
چه خوب میشد علمدار باوقار تو باشم

قسم به غیرت عباس،راهِ ما رهِ عزّت
به زینبیّه قسم، رخصتی که یار تو باشم

سرِ حسین،دوباره به نیزه میرود آری
اگر چو لشگرِ کوفی، فریبکار تو باشم

قسم به کرب و بلا، کربلا شود همه عالم
بنام حیدر کرار ذوالفقار تو باشم

به قتلگاه،عبورش فتاد زینب و میگفت:
به انتقامِ تو تا حشر، سوگوار تو باشم

بیا بیا پسر فاطمه! عزیز پیمبر
حسینِ فاطمه فرمود: بی قرار تو باشم

محمود ژوليده

 

مادر غریب

 

مادرم پشت در افتاد به دادم برسید
پشت در با پسر افتاد به دادم برسید

‌ ضربه آنقدر به پهلوی گلش کاری بود
که زشاخه ثمر افتاد به دادم برسید

در زجا کنده شد افتاد به روی مادر
جان او در خطر افتاد به دادم برسید

مادرش نیست به داد دل دختر برسد
فضه در دردسر افتاد به دادم برسید

با همان حال به دنبال علی رفت ولی
چند قدم پیشتر افتاد به دادم برسید

هر چه کردند نمی کرد رها حیدر را
کار با ده نفر افتاد به دادم برسید

یک نفر نیست بگیرد غلاف از قنفذ
ضربه اش کارگر افتاد به دادم برسید

آنقدر در وسط کوچه زدند زهرا را
مثل یک محتضر افتاد به دادم برسید
غربت مدینهمردم شهرمدینه چقدر نامردید
دخت خیرالبشر افتاد به دادم برسید

قایق نجات هم باشیم

 

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم…


از اولش هم همین طور بودم!…..


این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم …

این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم… این که…!

من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت…

من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم …..


می خواستم قایق نجات باشم،بال پرواز باشم،چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش…


می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم…


هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!


این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟!


آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است…! وقتی کسی را دوست داری،
باید از خودت بدانی اش…

آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟!


من بلد نیستم بجنگم …..


سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود…!


باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند…


من با بند بند وجودم ‏دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم…من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان…


چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست…


حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛


دلش می خواهد می توانست بگوید:
“مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،
یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن".


محسن حسینخانی

در خیال خود

 

 

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست !
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که: خیلی! گرچه می دانی که نیست …

شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم، توی گلدانی که نیست …

چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو …
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست …

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست …
.
.
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی، کار آسانی که نیست !

 بیتا امیری

1 2 4

جستجو