ادعای حضرت زینب (س) بودن

 

حرام بودن گوشت اهل بیت بر درندگان

 

در ایام متوکل عباسی، زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است. آن زن گفت: رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال، جوان می شوم.

متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست. متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه. آنان به متوکل گفتند: هادی علیه السلام را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند.

امام علیه السلام حاضر شد و فرمودند: این دروغگو است و زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات کرده است.
متوکل پرسید: آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟ امام علیه السلام فرمودند: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ می گوید.

متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید.

برخی از دشمنان امام علیه السلام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام علیه السلام داخل قفس برود.

متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام علیه السلام داخل قفس رفتند و در داخل قفس شش شیر درنده بود. وقتی امام علیه السلام داخل شد، شیرها آمدند و در برابر امام علیه السلام خوابیدند و امام علیه السلام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره می کرد و هر شیری به کناری می رفت.

وزیر متوکل به او گفت: زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود. متوکل از امام هادی علیه السلام خواست که بیرون بیاید و امام علیه السلام بیرون آمد.

امام فرمود: هر کس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود. متوکل به آن زن گفت: داخل شو.
آن زن گفت: من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت.▪️

منبع :

بحار الانوار ج ۵۰ ص ۱۴۹ ح ۳۵ چاپ ایران.
منتهی الآمال ج ۲ ص ۶۵۴ چاپ هجرت.

 

برترینم خداست


توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
خواندم سه عمودی
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه
از همه چیز برتر است؟
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، “عمر” است.
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: ” خدا ” …
برترينم خداست خدا

 

فکرای منفی

 

 

فکرهای منفی


عین شکستگی رو شیشه

 

عینک آدمه

 

هرجارو نگاه کنی

 

میبینیش

 

 

 

فرومایگی انسان

 

 

 

چقدر فرومایه ام من

 

هنگامی که زندگی به من طلا می دهد و

 

من به تو نقره می دهم و با این وجود

 

خود را سخاوتمند می انگارم.

قصه عادت قصه ی تلخیست

 

ساکنان ساحل پس از مدتي صداي موج را نمي شنوند. چه تلخست قصه عادت! ……


تا حالا فکر کردین چه چیزهایی را دیگر نمی شنویم؟ …….


نمی بینیم؟ …..


و درک نمی کنیم؟ …..


فکر کن! …..

 

از دل تا قلم

جستجو