تمام وجودم عشق به مصطفی
لیلی و مجنون
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: “مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم.”
گفتم: “نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی.”
با همان مهربانی گفت: “… تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم.”
گفتم: “مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی.”
خنديد و گفت: “تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم….".
شهيد مصطفی چمران
نيمه پنهان ماه، ص۴۴
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط سامیه بانو در 1395/09/05 ساعت 09:29:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/09/08 @ 08:23:36 ق.ظ
خادم المهدی [عضو]
قشنگ بود
1395/09/06 @ 05:47:51 ب.ظ
سیده فوزیه موسوی [عضو]
با سلام و خدا قوت
انشاالله در تمام مراحل زندگی موفق باشید .
1395/09/05 @ 10:18:21 ب.ظ
پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
با سلام و احترام
ضمن تشکر و تسلیت ایام
مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
به نظر عنوان مطلب خیلی عام است می توان متناسب با محتوا ناوین بسیار جذاب تر و جزئی تری انتخاب کرد.
موفق باشید
————
http://farakhan.kowsarblog.ir/moharram5