
پرسيدن سؤالات تلخ ممنوع!
جمعه 95/09/05
تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتي نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!
راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟
چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟
چرا اینهمه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده؟!
اینها سئوال های تلخ خالی کننده ای هستند…
و بدتر از اینها اینکه بپرسی
فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟
چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!
چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش…
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند…
چه قدر این رنگ مو به تو می آید…
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم….
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت…
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم…
اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند…
به لکی که پیشانی اش بر داشته…
به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد…
یا به چین و چروک های صورتش….
این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:
چه قدر خراب شده ای!!!
خراب شده ای یعنی چه؟!
یعنی اتفاقی ناگواري خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی…
اصلا چرا از هم سئوال می کنیم…. چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟
یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!
چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!
ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..
اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!
چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!
چرا خانه اش را عوض کرده!
چرا از کارش بیرون آمده است!
مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت… کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند…
بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه…
او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!
قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.
از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم…
اگر باشد…
اگر هنوز در محدودهء زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.
کمی صبور باشیم…
کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!

تمام وجودم عشق به مصطفی
جمعه 95/09/05
لیلی و مجنون
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: “مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم.”
گفتم: “نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی.”
با همان مهربانی گفت: “… تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم.”
گفتم: “مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی.”
خنديد و گفت: “تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم….".
شهيد مصطفی چمران
نيمه پنهان ماه، ص۴۴

مظلومیت حجاب
پنجشنبه 95/08/27
یک دقیقه سکـــوت
به احترام تمام گوش هایی که
زیر شال و چادر همیشه گرما را تحمل کردند
اما باز طعنه شنیدند …
یک دقیقه سکـــوت
به احترام تمام چشم هایی که در خیابان به
آسفالت ها خیره شدند
اما باز تمسخر دیدند …
یک دقیقه سکـــوت
به احترام لب هایی که در جواب به تحقیرها فقط لبخند شدند …
یک دقیقه سکـــوت
به احترام تمام محجبه هایی که در این هیاهوی زمانه ، فرشته باقی ماندند
پی نوشت:
در دنیا رسم است برای انسان های مظلوم یک دقیقه سکوت میگیرند، پس به سلامتی محجبه هایی که تمام مسئولان در حمایت از آنها سال هاست که سکوت کردند.

کرب و بلا مال خوبها ...
سه شنبه 95/08/25
ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺴﯿﻦ …ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻬﺎ …
ﺑﺪﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﮐﻪَ ﻋﻘﺪﻩ ی ﺩﻝ ﺑﺎ که ﻭﺍ کنند …؟
جا مانده ایم و شرح دل ما خجالت است
زائر شدن، پیاده یقینا سعادت است
ویزا، بلیط، کرب و بلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک ((هستم به یادت)) است
یک اربعیـــن غـــزل، به امیــــدِ عنایتـــی …
این بغضِ من اگر چه خودش هم عنایت است
چیزی برای عَرضـــه ندارم مـــرا ببخش
یعنی غزل، نشانه ی عرض ارادت است
ما هیـــچ، ما گنـــاه… فقط جـــانِ مادرت
امضا بکن که شاعرت اهل شهادت است
باشد حسین (ع) کرب و بلا مال خوب ها
یک مهر تربت از تو برایم کفایت است …

اربعین و جاماندگان
جمعه 95/08/21
نزدیکِ اربعین، دلِ جا مانده ها گرفت…
یک بینوا برای خودش ربنا گرفت…
هرکس رسید؛ سوال کرد: زائری؟
از این سوال، دلِ پُرخونِ ما گرفت…
آقا مگر “بَدان” به حریمت نمیرسند؟
پس “حُر” که بود که جام بلا گرفت…؟
باشد؛ محل نده… نبرم اربعین حرم…
اما بدان؛ که قلبم از این ماجرا گرفت…
آنقدر گریه میکنم که بگویند عاقبت:
نوکر ز اشکِ خود سفرِ کربلا گرفت…
اما ز راهِ دور؛ سلام حضرت حسین…
بارانِ اشک، از این روضه ها گرفت…
………………
اللهم الرزقنا کربلا …………