دلم می لرزد خدا....
فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است …
دلم می لرزد خدا….
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است…
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم..
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند…نه حاصل عنایت هايت!!!
خدا ….. دلم، تو را برای همیشه می خواهد…
آغوش گرم و بی همتای تو را … که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام…
من …. از دنیای بدون تو … می ترسم …
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند…
از روزهای سپيدی …. که بدون هم نفسی با تو و… تاریک ترین لحظه های عمر من هستند …
قلبم … بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است..
و دستانم … لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند …
چه کنم…؟
بی سحرهای روشن …؟
بی زمزمه های ابوحمزه …؟
بی اشکهای افتتاح …. ؟
من بی تو…از پر کاهی سبک ترم…که به اشاره ای، اسیر دست شیطان
می شود…
بمان ….همین جا …. در لابلای تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است…
بمان…..
من …. بی تو…. فقیرترين انسان عالم ،،،، خدا
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط سامیه بانو در 1396/04/04 ساعت 01:13:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |